قسمت هشتم داستان رویای بیداری




شعر های احساسی و زیبا و جملات عارفانه

قسمت هشتم داستانم  

صبح از خواب بیدار شدم ساعت تقریبا 6 و نیم بود

وای ظهر اردلان میومد دنبالم...

خیلی شوق و ذوق داشتم.سریع فرم مدرسم رو پوشیدم و بعد بابام رو بیدار کردم که منو ببیره مدرسه و راه افتادیم سمت مدرسه

وارد مدرسه که شدم بازم چند تا از بچه ها منو مسخره میکردن و میگفتن به به دختر خاله طعمه وارد میشود و بهم میخندید

منم توی دلم به اونا میخندیدم چون قرار بود کاملا ضایع بشن...

به دوستای صمیمی نزدیکم گفتم که قراره اردلان بیاد خوب اونا باور میکردن حرفامو

سر زنگ شیمی بود که شیما بهم گفت

شیما:یاسی واقعا میگی؟

من:اره به خدا باور کن

شیما:وای...خوب میدونی من اردلان رو خیلی دوست دارمم میشه بهش بگی با من یه عکس بندازه؟

من:ارخ بهش میگم

شیما:وای یاسی خیلی گلی.خیلی خوبی..خیلی خوشحالم

من:فدات شم عزیزم

شیما امروز خییلی خوشحال بود چون حرفم رو باور کرده بود و منتظر اردلان بود

سر کلاس شیمی چیز زیادی نفهمیدم چون یهو افکار استرس زا بهم حجوم اوردن

مثل کنکور امسال که من هنوز چیزی براش نخونده بودم و باید خر خونی میکردم 

چون باید حتما امسال قبول بشم کنکور رو و اگه قبول نمیشدم خیلی بد میشد

و همچینین و فکر های دیگه ای مثل رفتن و برگشتن اردلان به امریکا و این که شاید 

دیگه اونو نمبینم منو ازار میداد و این که با یه دختر دیگه ای دوست شه...

خیلی بد بود..

کم کم داشتیم به زنگ اخر نزدیک میشدیم

خیلی ذوق داشتم...کل زنگ هارو این شکلی بودم

زنگ اخر خورد 

از مدرسه اومدم بیرون...زینب و شیما ولیان و زهرا هم دنبالم بودن 

یه نگاه به سر خیابون انداختم و دیدم که اردلان داره با ماشین خوشکلش میاد

اومد و روبه روی مدرسمون ایستاد و بعد شیشه و کشید پایین جوری که همه دخترا دیدنش مخصوصا 

اونایی که منو مسخره میکردند و گفت

اردلان:سلام دختر خاله بیا سوار شو

من:باشه اردلان جان

که همون لحظه روشا هم از ماشین پیاده شد و گفت بدو عزیزم بیا بریم

من:اومدم روشا جون

تمام بچه ها از خوشحالی جیغ میزدن و اومدن جلو 

شیما:وای خداااا اردلان طعمه الان جلوی چشمای منه

لیان:دیدن که یاسی راست میگفت...

زینب:

زهرا:پس آرمین کوووووووو؟؟؟؟؟؟؟

من:جان؟ارمین؟قاطی کردی؟من گفتم اردلان پسر خالمه نگفتم که ارمین پسر خالمه.

زهرا:ولی من ارمینو میخوام

تمام بچه هایی که منو مسخره میکردن هم این شکلی شده بودنکلا کف کرده بودن

بعد هم با بچه ها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم

من:سلام اردلان و روشا واقعا مرسی ازتون

روشا:سلام عزیزم..من لطف کردم چون این اقا اردلان نمیخواست بیاد اینقدر باهاش حرف زدم تا اومد

اردلان:سلام یاسمن خانم...خوب چیکار کنم حوصله اینارو نداشتم خوب

من:ولی در هر حال شما خیلی لطف کردین که اومدین

اردلان:خواهش میکنم

ناراحت شدمم...فکر میکردم اردلان به خاطر من میخواسته بیاد

اما حالا فهمیدم که اصلا براش مهم نیستم

اخه چرااا

من خیلی دوستش داشتم اما چرا اون نه...

ولی خوب من خیلی عجله داشتم تازه دوروز هست که اون منو دیده باید صبر کنم

اما کلا اون روز حالم گرفته شد

رسیدیم خونه خالم اینا

قرار بود امروز ظهر رو من اونجا باشم.اردلان هم که به روشا گفته بود میخواد غذا درست کنه واسه ارسلان و روشا 

اسم منو که نیورده بود...خوب احساس کردم اضافه هستم اونجا

اصلا راحت نبودم

یه یک ساعتی منو روشا توی اتاق بودیم و داشتیم باهم حرف میزدیم 

بعد زنگ خونه خورد روشا رفت و در رو باز کرد ارسلان بود

من با ارسلان خیلی راحت بودم چون از بچگی باهم بودیم و تنها پسرخالم بود توی دوران بچگیم

و تا الان...

ارسلان خیلی ظاهر اروم و ریلکسی داشت.خیلی با ارامش حرف میزد و  اهل موسیقی بود 

نه این که مثل اردلان خواننده باشه نه...پیانو زدن رو دوست داشت و خیلی قشنگ پیانو مینواخت

رفتم توی سالن

من:سلام ارسلان

ارسلان:به به یاسی خانم..سلام خوبی ابجی؟

روشا:ابجیت که مننم

ارسلان:هم تو هم یاسی

من:سلام اره خوبم داداش

ارسلان هم سن منو روشا بود ولی اردلان 22سالش بود یعنی منو ارسلان و روشا 18سالمون بود و 

اردلان 4 سال ازمون بزرگ تر بود

ارسلان:پس اردلان کجاست؟

روشا:توی اشپزخونه هست داداشی خودمه دیگه داره واسمون ناهار درست میکنه

ارسلان:به به دسپخت این اقا خوردن داره ها

من:هه اره

داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه از توی اشپز خونه صدای انفجار اومدد

خونه لرزید و صداش خیلی وحشتناک بود

روشا سریع پرید بغل ارسلان و منم گوشه دیوار خودمو مچاله کردم و ترسیده بودم 

و داشتم گریه میکردممم

اخه اردلان توی اشپزخونه بود و ایییییی

وای اگه چیزیش شده باشه چی

من نمیخوام عشقمو از دست بدم ...با این که اون هیچ حسی به من نداره ولی من خیلی دوسش دارم

سریع از جام بلند شدم ارسلان دستمو گرفت

ارسلان:الان نرو اونجا خطرناکه...بزار من میرم

روشا که داشت گریه میکرد

روشا:نه نه نه داداش اردلان یعنی چش شدههههههه

من:نه نمیتونم باید بریم نجاتش بدیم

ارسلان:وایستا من خودم میرم

تمام تنم داشت میلرزید اصلا نمیتونستم به این فکر کنم که اردلان چیزیش شده باشه

من:اردلااااااااااااان

روشااا:داداشششششششششششششششش

ارسلان:اردییییییی بیا ..کجایییی؟

کلی صداش زدیم ولی جواب نمیداد دیگه کم کم داشتم خیلی نگران میشدم

من:ارسلان هر کدوممون یه طرف بریم

ارسلان:خوب من میرم توی بالکن اشپزخونه تو هم برو کل اشپززخونه رو بگرد شاید زیر کابینت ها افتاده باشه

من:باشه...پس روشا چی؟

ارسلان:بزار روشا همین جا بشینه این که کاری از دستش بر نمیاد..

روشا:چی؟؟؟؟

ارسلان:ببخشید خووو

روشا:باشه همین جا رو من میگردم شاید اردلان اومده باشه بیرون ...

من:ارسلان تو اشپزخونه رو بگرد و منم حیاط پشت خونه رو میگردم شاید از در پشتی اشپزخونه رفته باشه توی حیاط

ارسلان:باشه...فقط زود برو یاسی

من:باشه رفتم

سریع از در حال خارج شدم و رفتم توی حیاط پشتی حیاط پشتی خونه خالم خیلی بزرگ بود 

یه استخر بزرگ اون وسط بود با چند تا صندلی بالای استخر واسه دراز کشیدن و کلی چیزای دیگه که

تواین موقعیت اصلا واسم مهم نبود که اونا چی بودن فقط برام جون اردلان مهم بود

اومدم سمت در پشتی اشپزخونه

دور و ورم رو نگاه کردم اما هیچکس نبود

خواستم برگردم که یهم یکی با دستش زد پشت شونم و من وقتی دیدمش از ترس غش کردم...

 

 

                                                                                     پایان قسمت هشتم

 


نظرات شما عزیزان:

شاهزاده
ساعت12:36---28 مهر 1392
سلام
خوبی
وبلاگ خوبی داری فقط چرا اینقدر سنگینه
به من هم سر بزن
موافقی تبادل لینک کنیم


الهام
ساعت0:21---14 خرداد 1392
سلام اجی عالی بود فکر کنم شایان خبر مرگش اونجا بودپاسخ:نوچ

ALALE TATALOO
ساعت16:02---13 خرداد 1392
عههههههههههههههههههه چرا همش جاهای حساس تمومش میکنی؟
اون کی بووووود؟
بگ و دیه
حتما اون پسره شاهین بود شایان بود کی بود؟
اردلان که نبود بود؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوع : <-TagName->
دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:قسمت هشتم داستان رویای بیداری, 12:42 |- رویای خیس -|

قالب های سجاد تولز